بنیتا و برسامبنیتا و برسام، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

بنیتا و برسام دوقلوهای ناز ما

مقدمه(بهار90)

بنام اویی که آفریننده همه از هیچ است....   بهار ٩٠ هنگامیکه ٦ سال از اولین روز ازدواجمون میگذشت متوجه وجود یک وجود عزیزتر از جان در بطنم شدم خوشحال و خرسند از این مطلب هنگامیکه میخواستم از وجود این نازنین مطمئن شم در کمال ناباوری متوجه ٢ضربان قلب و ٢ تپش شدم.  ابتدا فقط اشک بود و اضطراب..یک مسئولیت بزرگتر رو بر دوشم احساس میکردم.سرانجام با یادآوری دستهای یاریگر بهترین بهترینها تسلیم سرنوشت شدم.دختر و  پسر من در وجودم رشد میکردند و من باید خود را آماده پذیرفتن بزرگترین مسئولیت زندگیم میکردم.درد زیبایی در وجودم پیچیده بود.همسرم هم از   خوشحالی سر از پا ...
1 دی 1390

آخرین روزای بارداری

  سلااااااااااااااام نی نیهای نازم.امروز ٢٩ آذره.فردا شب یلداس.دیشب آخرین سونو رو رفتم.عزیزای من مامان این روزا حالش اصلا خوب نیست .انواع دردا بهش هجوم آورده ولی بخاطر شما تحمل میکنه.دیشب بعد سونو رفتیم با بابا دکتر .برای ٥ دی که دوشنبه هفته دیگه میشه وقت سزارین داده.هوررررررررا چند روز دیگه میاین تو بغل مامانی........ ...
29 آذر 1390

شمارش معکوس تا به دنیا اومدن نی نی ها

امروز 23 آذرماهه.36هفته و یک روزمه.چیزی به اومدنتون نمونده گل منگلای مامانی مرسی که تا حالا عجول نبودینو تو دل مامان موندین.از جمعه هفته پیش تا دیروز حسابی حال مامان بد بود و کلی سختی کشید.یه سرمای سخت خورده بودم با کلی تب و لرزو.. مامان نگرانتون بود 2قلوهای ناز...دوست نداشتم مریضی من به سلامتیتون آسیب بزنه. نمیتونستم شبا پلک روهم بذارم از بس حالم بد بود.مامان بزرگ مهربونتون کلی بهم رسید با بابایی هم چند تا دکتر رفتیم.ولی خدا رو شکر الان خیلی بهترم.اما هنوز خوب  خوب  نشدمااا.....تازشم شما وروجکها این چند روز حسابی پر کاری کردینو چیزی واسه من کم نذاشتین.با این حال نزارم شماها هم لگداتون قویترو چند برابر...
23 آذر 1390

یه سری خاطرات بارداری

جمعه ١١ شهریور ٩٠: امروز با بابا مامان کسری رفتیم ناهار شاطرعباس...شیرینی وجود خوشگل نی نیهای نازمون رو با دوستان تقسیم کردیم.آخه قول دادن شیرینیو قبلا بهشون داده بودیم.ههههه بعدش هم رفتیم پارک قیطریه ..هوا عالی بود و روز خیلی قشنگی بود چند تایی هم عکس گرفتیم. یکشنبه ١٣ شهریور ٩٠: اولین تکونای شما خوشگلا رو حس کردم.بعدشم وقتی بابا خواب بود با لباس سفید کوتاه چند تا عکس خوشمل از خودم گرفتم تا در آینده بهتون نشون بدم مامانیااااا. پنجشنبه ٢٤شهریور٩٠: دوست مامانی زهره جون اینا اومدن خونمون.خوش گذشت .عکسم گرفتیم .ولی یکم خسته شده بودم فکر کنم شماها هم خسته شده بودین.چون تا خاله زهره اینا رفتن برای اولی...
15 آذر 1390